شادنشادن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

شادن ، دردونهء خونه

شیرین زبون

سلام و صد سلام به ستاره خونه   معمولا خواب بعد از ظهرت جلوی باد اسپیلت و روی سنگ کف خونه ست:  در حالیکه کف خونه دراز کشیدی میگی: مامان بالشتم بیار مامان: پاشو بیارش توی اتاقته شادن: من خسته ام اداره میرم مامان: به نظرت این گفته هات کپی بیانات کی میتونه باشه؟؟ قطعا"  بابا (دختر کو ندارد نشان از پدر...) خدا به خیر بگذرونه یکی کم بود 2 تا شدن    چند وقته خیلی بابایی شدی تا از خواب بیدار میشی :میگی بابا کجاست ؟میگم اداره. فوری میری بهش زنگ میزنی (چون عکسش روی صفحه موبایلم هست خودت راحت میگیری)شروع میکنی به صحبت : سلام (مکث) خوبم (مکث) بازی میکنم  کی م...
17 شهريور 1392

سورپرایز مامان جون و نانی

آخر هفته رو رفته بودیم تربت جام،عصر جمعه (1 شهریور)داشتیم برمی گشتیم.مامان جون زنگ زد و گفت وقتی رسیدین یک سر بیاین اینجا.بعد از نیم ساعت خاله ناهید (به قول خودت : نانی) زنگ زد وگفت کی میرسین.بعد از چند دقیقه خاله زری زنگ زد و گفت بیاین خونه مامان جون ما هم اینجائیم. داشتم نگران میشدم نکنه اتفاقی افتاده باشه. خلاصه وقتی رسیدیم و در خونه باز شد دیدیم  دیوارها و سقف پر از شرشره های رنگیه و همه میگن :شادن جون تولدت مبارک با تعجب دور و برت ونگاه میکردی چشمهات 4 تا که نه 10 تا شده بود و ذوق میکردی .  فوری رفتی سراغ شمع کیک و با تمام وجود فوت میکردی اما خاموش نمیشد و از دستت برای خاموش کردنش کمک گرفتی ...
4 شهريور 1392

دو سالگی

دو سال از اولین بوسه ای که به گونه هات زدم میگذره دو سال شیرین تر از قند دو سالی که زندگیمونو رنگین تر کردی خدایا به خاطرش ازت ممنونم . برامون در سلامت و سعادت حفظش کن .                                      شادن، دختر عزیزتر از جونم                              تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدنت       ...
1 شهريور 1392

عروسک 23 ماهه

سلام شیرین زبون حرف زدنت اینقدر عالی شده که همه رو شکه کردی وهر روز هم داری حرفهای جدید میزنی. جمله هات فعل و فاعل دارن یه موقع هام 3-4 کلمه ای اند .اولین جمله 3 کلمه ای : "شدا علی میاد " حالا داستانش: از اونجایی که علاقه زیادی به علی خاله زری داری،یه روز که داشتن از خونه مامان جون میرفتن خیلی گریه کردی طوری که اصلا آروم نمیشدی همش میگفتی :علی بیا... .منم بهت میگفتم :مامان، علی رفت اما دوباره فردا میاد...و کم کم اروم شدی .فردا که رفتیم خونه مامان جون همش میگفتی :"شدا علی میاد "یهو متوجه شدم که امروز همون فردای دیروزه و منتظر علی هستی .خوشبختانه علی واسه تمرین تیمش دوباره اومد و به آرزوت رسیدی و منم دروغگو نشدم. (پی نوشت :هنوز حرف ف...
5 مرداد 1392
1